عروسک خیمه شب بازی یکی دیگر انواع مشترین بد است
چینیها یکضرب المثل قدیمی دارند با این مضمون"ماهی از کله اش میگندد."
روسای بعضی از شرکتها،خیانت کرده و به بعضی از مدیران،مسئولیت کاری را میدهند که آنها با اختیار آن با توانایی انجام آن را ندارند.بر سردر اتاقهای این مدیران،تابلوهایی را میبینیم که بر رویش حکشده"معاونت بازاریابی".درواقع اینها توان اداره بازاریابی یا کاری شبیه به بازاریابی را ندارند.به عبارت صحیحتر،عروسکهای زندهای هستند که حرکاتشان توسط طنابهایی که در دست روسای بالادست آنان قرار دارد،کنترل میشود.
یک عروسک خیمهشببازی که در این جایگاه قرارگرفته است،کاری جز "نخیر" گفتن بلد نیست.اما یکبار من شاهد بودم که چگونه بندهای چنین عروسکی، باز شد.
این خانم ،مدیر بازاریابی یک شرکت بسیار بزرگ بود.آنها خواستار یک آگهی تلویزیونی سیثانیهای بودند که برای بهار آینده حاضر باشد.محصول موردبحث محصولی جدید و بسیار مهم بود.به این دلیل لازم بود تا بخش آغازین آن،کاری بینظیر باشد.برای پیدا کردن یک فکر مناسب،بسیار کارکردیم و درنهایت،طرحی را یافتیم که بهخوبی آن ایمان داشتیم.خوشحال شدیم و به یکدیگر تبریک گفتیم.سالن مناسبی در شرکت آنها (جایی که سهپایه هم برای قرار دادن فیلمنامه تصویری داشته باشد)پیداکرده،پرده از روی فیلمنامه تصویری برداشتیم.خانم،نگاهی به تابلو کرد و سپس نگاهی به دفترش انداخت و چیزی در آن نوشت.بعد سرش را بلند کرد . گفت:"خوشم نیامد."به او اجازه دادیم این بازی "خوشم نیامد" ا اجرا کند.گفتیم دوبارهکار را انجام میدهیم.زمان بهسرعت میگذشت.در جلسهی بعدی،با سه سناریو حاضر شدیم.خیلی هم خوششانس بودیم.زیرا که هر سه طرح،کارهای خوبی بود و هرکدام را که تصویب میکرد،مایه خوشحالی ما بود.
"خوشم نیامد".
"از هر سه طرح؟"
"خوشم نیامد"
از چی خوشتان نیامد."
"اینو نمی تونم بگم".بعد جملهای را گفت که تمام مشتریهای بد،دیر یا زود میگویند.
"وقتیکه کار و میبینم،کار موردنظر مو،زود تشخیص می دم."
اما ما ادامه دادیم.جلسه پشت جلسه با شنیدن "خوشم نیامد"پایان مییافت.بعد از مدتی از جلسه خسته شدیم و طرحهایمان را با دورنگار برای او فرستادیم.
در این مدت،این خانم،25سناریو را رد کرد،اما ما عقبنشینی نکردیم.
زمان، رو به پایان بود.اکثر ساعتهای خوب پخش آگهی در تلویزیون،رزرو شده بود و مشتری داشت دچار دلهره میشد.گاهی اوقات این ترس مشتری،به نفع آژانس است.اما این بار اینطور نشد.سناریوهای بیشتری درخواست کرد.آژانس ارائه سناریوهای دیگر را رد کرد.یخ مشتری آب شد.
درست مثل آدمهای معتاد،برای دریافت سناریوی بیشتر،شروع به التماس کرد.او به عدم تصمیمگیری معتاد شده بود.
"لازم نیست که حتم سیثانیهای باشه.یک کار پانزدهثانیهای ارائه بدین ".دقیقاً وقتیکه سناریوی بیست و نهم را ارائه دادیم،طرح را تأیید کرد.دیگر خوشحال نبودیم.این پروژه برای ما تف سربالای وحشتناکی شده بود.یک کارگردان درجهدو انتخاب شد.مکانی در میامی برای فیلمبرداری انتخاب شد.یک جلسهی کسلکننده،پیش از تولید (pre-production)تشکیل شد.دوربینها شروع به کارکرد.در ثانیههای آخر برداشت،مشتری باز دچار بحران شد.
"خوشم نیامد".
آژانس مجبور شد با شرایط موجود درصحنه و با بودجه محدود،طرح جدیدی بدهد.دیوانگی محض بود.نویسنده خسته و کارگردان هنری خستهتر از او،سیگاری روشن کردند و برای یافتن سیامین طرح،شروع به قدم زدن کردند.نویسنده در فکرش اندیشهای نقشبست.درست مثل سگ لاغر و لنگی که میشد استخوانهایش را شمرد.
"اگر اینو اجرا کنیم چطور می شه؟"
کارگردان هنری نگاهی به این سگ(اندیشه)بدبخت انداخت و گفت:"خوبه".
فکر را در تلفن برای مشتری بازگو کردند و او پسندید.همانطور که حدس میزنید کار افتضاح از آب درآمد و هیچگاه هم از تلویزیون پخش نشد.
مشتری ،آژانس را مقصر میدانست و میگفت که چرا برای دیگران کارهای خوب ارائه میدهید و برای ما چنین کاری را انجام دادید.
برای یک عروسک خیمهشببازی،نمیتوان کاری انجام داد.در چنین مواقعی،بهترین کار،رفتن به نزد کسی است که نخهای عروسک در دستانش قرار دارد.